برکه سبز

 «الف» تقریبا سی سال از من کوچکتر است، ولی امروز وقتی داشتم بند سارافونش را مرتب می کردم، توانست حسادت منو برانگیزونه، با همه کوچکی اش... 

 گاهی آنقدر تا سالیان، حسادت را تجربه نمی کنم که باورم می شود، آدم حسودی نیستم. اما واقعیت قضیه این است که حسادت من هم همآوردهای خاص خودش را دارد و آن موقع مثل یک  غول خفته در یک برکه آرام، حتی شده بعد از سالیان سر برمی آورد و خودی نشان می دهد، مثل امروز که وقتی الف را برانداز کرد که خیلی آرام روی مبل نشسته بود کم کم آب ذهنم را گل آلود کرد و با یک جفت چشم بزرگ به تماشای او نشست که از تمام وجودش، هیجان و اشتیاق مثل یک آبشار وحشی به بیرون شُره می کرد، با این همه اما او آرام، بی هیچ بی قراری، با وقار تمام میوه اش را خورد و کشمش ها را هم با خونسردی و تعلل جوید و علیرغم اینکه می دانست من چقدر دوستش دارم و حتی به رغم اینکه از شدت علاقه اش به خودم خبر دارم، خیلی با خود داری رفتار کرد. اثری از اجبار یا معذب بودن در وجودش احساس نمی کردم.

بلافاصله یادم خودم افتادم وقتی که هم سن و سال او بودم: یک وجود نگران، هیجانی، با بی پروایی ترسناک، غمگین و گوش به زنگ محرک های بیرونی.

و اینگونه بود که هفته پیش در آن عصر نه چندان خنک و تب دار تابستان، آن دختر پنبه ای سرا پا صورتی که جلوی تاکسی نشسته بود با دستان سفید و ناخن های مانیکور شده و کیف مارک دارش و عطر ادکلنش که کل آن فضا را فتح کرده بود، نتوانست، کوچکترین موجی در برکه وجود من ایجاد کند، اما الف توانست.

الان که چند ساعتی از دیدن الف می گذرد و من سعی کردم آن حسم را به استحاله برسانم، به این نتیجه رسیدم که روزی اگر کاری از دستم برآمد، این کار را برای بچه ها بکنم، چون ایمان دارم  هرگونه تلاشی ولو اندک در مورد بچه ها برعکس آدم بزرگ ها گم نمی شود و نمودهای تاثیرگذار و بزرگی پیدا می کند.

پی نوشت: خیلی جالب است  الف یکی از آرزوهایش را که به مادر بزرگش اعلام کرده این است که وقتی بزرگ شد دوست دارد، جای من باشد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: